دیدی تو آیندات را

 

وقتی در آیئنه زمان

می بینی تو

آینده ات را

که چگونه عشقت میمیرد

وتوهنوز

در زندان اندیشه هایت

اسیری

ونمی توانی

کاری برای زنده ماندنش

بکنی

...........

می بینی

چگونه پیرو خمیده می شوی

ومرگ را

در تنهائیت لمس می کنی

کتاب زندگیت

به پایان میرسد

وتوهنوز

در اندیشه های جوانیت

سیر میکنی

بدون لحظه ای

افسوس خوردن

به آن دوران

به آن سالهای که

در چهار دیواری زندان

اسیری

می بینی تو

رفقا را درو می کنند

وتو

هنوز زنده ای

.............

در پس آن دیوارهای بلند

که تو

خود را درآن

پنهان کرده ای

با عشق به انسانها

می خوانی

داستان فردایت را

با آوازی بلند

در صحنه زندگی

وبازی می کنی

ادامه حیات را

در تخیلت

با فاصله های که

برشت 

آنرا تدوین کرده

وتا عمق نقشت

پیش میروی

تا آخرین سوالت را

پاسخگو باشی

آنکه گفت آری؛ آنکه گفت نه

تا پیدا کنی

جواب زنده بودنت را

با ترسیم

نقاشی هایت

هم چون

قهرمان بوف کور

............

قلبت در بهاری که

درختان بادام

به شکوفه نشسته اند

از طپش می ایستد

تو در کنار دفترت

به خواب ابدی میروی

بدون آنکه کسی

از مرگت با خبر شود

می بینی تو

تمام این صحنه ها را

وباز با عشق به انسانها

ادامه میدهی

زندگی را

تا اخرین نفس.            

2012.10.09   اکبر یگانه